مهر نود و پنج چمدونمو بستم،تنها،بدون سه نفر مهم زندگی م.تو راهروی دانشکده ای خارج شهر ،تند تند فرم هارو پر میکردم.صدبار به بابا زنگ زدم که حالا چیکار کنم؟وقتی نت هم آنتنش Eبود و من نمیتونستم مسافت تهران -رشت رو پیدا کنم!

و من هنوز مطمئن نبودم از تصمیمم و از جایی که هستم‌.

درستش همین بود ،نه؟

چمدانم  را گوشه ی اتاق شیش نفره گذاشتم.بین سال چهارم پنج و شیشمیا منِ ترمک کوچولو بودم و به خودم قبولوندم که دمپاییام و قاشق و چنگالم مال خودم نیست فقط!

روز دوم بود  که گم شدم،بارون خیلی شدید بود و من چترمو نبرده بودم.رشت کوچیکه ولی برای من تنها خیابونا بزرگ و ناآشنا بودن.ولی پیدا کردم راهمو.

یه بار اینقد دلتنگ بودم که تو یه هفته سه بار اومدم تهران ،رفتم رشت!

عادت کردم ولی..‌

به خیابونای رشت،به باروناش،به حال و هوای خوبش،به غروبای سبزه میدون،به بازار قشنگش،به منظریه و علوم پایه ش،به زمستون برفیش،حتی به گرما و هوای شرجی تیرماهش،به دلتنگی های بی موقع..

درستش همین بود ،نه؟

همش همین نبود و نیست.

من نیاز داشتم همچین تغییریو داشته باشم تو زندگی م‌ با کلی اتفاقی که شاید اگه تهران میموندم دیرتر تجربه میکردم.

درستش همینه که من ته این سال وایسم و حالم خوب باشه با تموم چیزای عجیب غریبی که تو رابطه ی آدما و دوستیاشون دیدم.