۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

خونه ی مادربزرگه هزارتا قصه داره...

لحظه لحظه این سال که میگذشت دوست داشتم تموم بشه،تموم اتفاقای که افتاده بذارم پشت سرمو و هیچ وقت برنگردم که بهشون نیگا کنم.یه دیلیت مموری میکردم و همه چیز از اول شروع میشد.

الان که رسیدم به آخر سال ،همون حس دلواپسی سالای قبل رو دارم
به طرز عجیبی اصلا سعی نمیکنم اون همه فاجعه رو پاک کنم
دوست دارم بهشون فکر کنم فرار نکنم ازشون .میدونم هیچ وقت یادم‌نمیره حتی کمرنگ هم‌نمیشن ولی اینطوری راحت ترم .
خیلی بیرحمانست که اینجور ته سال ۹۵ وایسم و بگم من قوی بودم ولی بودم.

+خیال باف-سیناحجازی

دل تکونی بر وزن خونه تکونی

یه موقع هایی نیازه ادم‌خودشو گم کنه
اینقد غرق بشه تو نقش الکیش که نفهمه چجوری میگذره روزاش. بعد به خودش بیاد ناراحت بشه غصه بخوره فکر کنه،
پاشه
دوباره خودشو بسازه برگرده به خود ِقبلیش.
خود قبلیش اگه خوب بوده
یا نه،برنگرده؛ لحظه هاش خوب بشه ،روزاش خوب بشه، حالش خوب بشه...