اسفند ِهمیشگی

از وقتی که وبلاگ داشتم ،همون قدیم قدیما که تو بلاگفا بودم ،با هیجان میومدم پست مینوشتم نظر میخوندم نظر مینوشتم، همون موقع ها که یه عالمه دوست خوب ِ وبلاگی داشتم و کلی چیز ازشون یاد گرفتم ،حتی بعدش که بلاگفا توی ِ یه تیر ماهی  یهو زد تموم خاطراتمو پروند و یه بخش خیلی زیادی از آرشیو م پرید  و دیگه ماه به ماهم به وبلاگم سر نمیزدم ،بعد ترش که دیدم نه کلا این وبلاگ نصفه و نیمه که یه بخشی از خاطراتم توش هست و خیلیاش نیست رو نمیخوام و دیگه دست و دلم به نوشتن توش نمیرفت،حتی بعدترترش که پاشدم اومدم اینجا  و فضاش غریب بود برام و آدمایی که بهشون عادت کرده بودم نبودن و دیگه واقعا فقط یه وقتایی میرفتم و میومدم ببینم هست اون وبلاگی که زدم و از بین اونایی که دنبال کردمشون چندتایی رو که پستاشون به دلم نشسته بودو میخوندمو میرفتم ،حتی حالام که وبلاگم شده یه صفحه ی بی روح ؛همیشه ی همیشه به ماه اسفند که میرسید یهو دلم میلرزید که ریحان جان نمیخوای یه پستی تو وبلاگت بذاری حتی با اینکه ممکنه کسی نخونه .
برعکس خیلیا که ته اسفند میشینن برنامه میریزن واسه سال جدید و هدفاشون،
منکه ته اسفند میرسم ؛به خودم میگم دختر برگرد پشت سرتو نگا ببین چی بهت گذشته، چیکارا کردی که نباید میکردی و چیا باید انجام میدادی و ندادی.
بعد دلم آروم میشه .
به خودم میگم اینهمه اتفاق خوب و بد افتاده ولی تو اینجایی، ته این سال واستادی،تموم نشدیو تمومش کردی.

زمستون .


حالا یک سال و نیمه ؛من میرم،خواهرم نیست ،خواهرم میره و من نیستم.

دلم خونه میخواد؛

پیش مامان بشینم و سختی های زندگی ِ تنها رو جوری تعریف کنم  اینقد با مامان و بابا بخندیم که اشک بیاد از چشمامون.

بدجوری زمستونه حتی وقتی یدونه برف  م رشت نباریده.

سی.


دفعه قبل که می رفتم رشت گرفتمش یا یه بغض ِ گنده.
و حتی شاید غمگین ترین ریحان دنیا تو اون لحظه:)
پیش می آد و میگذره.

بیست و نه

چجوری میشه خسته بودو ادامه داد...بدون هیچ چیز روشنی..انگیزه ای.

یا از شب،تاریک تر؟*

مرداد ِ نودوشش

سخته ؛
ولی تمرین سکوت میکنم.
کلنجار رفتن با یه منی که عادت به سکوت نداره.

*افشین یداللهی


آره.درستش همینه...


مهر نود و پنج چمدونمو بستم،تنها،بدون سه نفر مهم زندگی م.تو راهروی دانشکده ای خارج شهر ،تند تند فرم هارو پر میکردم.صدبار به بابا زنگ زدم که حالا چیکار کنم؟وقتی نت هم آنتنش Eبود و من نمیتونستم مسافت تهران -رشت رو پیدا کنم!

و من هنوز مطمئن نبودم از تصمیمم و از جایی که هستم‌.

درستش همین بود ،نه؟

چمدانم  را گوشه ی اتاق شیش نفره گذاشتم.بین سال چهارم پنج و شیشمیا منِ ترمک کوچولو بودم و به خودم قبولوندم که دمپاییام و قاشق و چنگالم مال خودم نیست فقط!

روز دوم بود  که گم شدم،بارون خیلی شدید بود و من چترمو نبرده بودم.رشت کوچیکه ولی برای من تنها خیابونا بزرگ و ناآشنا بودن.ولی پیدا کردم راهمو.

یه بار اینقد دلتنگ بودم که تو یه هفته سه بار اومدم تهران ،رفتم رشت!

عادت کردم ولی..‌

به خیابونای رشت،به باروناش،به حال و هوای خوبش،به غروبای سبزه میدون،به بازار قشنگش،به منظریه و علوم پایه ش،به زمستون برفیش،حتی به گرما و هوای شرجی تیرماهش،به دلتنگی های بی موقع..

درستش همین بود ،نه؟

همش همین نبود و نیست.

من نیاز داشتم همچین تغییریو داشته باشم تو زندگی م‌ با کلی اتفاقی که شاید اگه تهران میموندم دیرتر تجربه میکردم.

درستش همینه که من ته این سال وایسم و حالم خوب باشه با تموم چیزای عجیب غریبی که تو رابطه ی آدما و دوستیاشون دیدم.



می ماند زندگی

 


آب شفاف نبود و تصویر من بود.

من بودم که خودمو خوب نمیدیدم ؛مثل حال الانم.


▪۹۶.۰۵.۳۰


اردی •_• بهشت


بهار ِ ۹۶ ایی که گذشت ؛تو گالری گوشی م البته!

با میان ترم ها میجنگیدیم و هیچی از قشنگیاش یادم نیس.

ما را همه شب نمیبرد خواب



بهترین قسمتش این بود
که پرده ها را کشیدم
و زنگ در را با پارچه‌های کهنه پوشاندم
تلفن را توی یخچال گذاشتم
و سه روز تمام
در تخت خواب ماندم

و بهتر از همه این بود
که کسی اصلا
دلش برایم تنگ نشد!

▪چارلز_بوکوفسکی


درون ما ز تو یک دم نمیشود خالی *

بهش گفتم اگه یه روزی بخواد  دوستاتو بذاری کنار ،میذاری؟

مکث کرد؛گفت یعنی چی؟گفتم یعنی همین دیگه!

مکث کرد،مکث کرد و مکث کرد. 

 بالاخره گفت آره.

از اون وَرش میشه دوست داشتن میشه فوران عشق ...

از این وَرش میشه دلسرد شدم .

+

 Otagh abi-The Ways

*سعدی

دیر که نه؛کلا نمیگذره

از بین تموم قرصاش،فقط قرص پروستاتشو بلد بود کِی باید بخوره...چون قبلا هم میخورد.قرصاش زیاد نبودن...مهم هم نبودن.کاری نمیکردن براش.

۴صبح یه نوبت خوردنش بود...۵ -۶نفر آدم پا میشدیم...آخه خواب نبودیم؛خوب نبود حالمون .

دورش میشستیم.

نمیدونست ؛

ما که میدونستیم ...

قرص نارنجیشو بلد بود حتی اینکه یه روز در میون باید بخوره و یه درمیونش کِیه..

نیست؛

عکسش هست.

همین موقع ها بود که میدونستیم سال بعدش نیست.

دلم هواشو کرده ...

خوبم^__^

کلی آدم دور و برت هم که باشه یه موقع هایی دلت تنهایی میخواد نه اینکه افسرده شدی نه اینکه خوشی زده باشه زیر دلت... نه؛فقط میخوای که با خودت رو راست باشی.بشینی با خودت سنگاتو وا بکنی که داری چیکار میکنی خوبه حالت؟همینو میخوای؟همین حالتو؟داری درست میری جلو؟کلی چیزای دیگه...

تهش به هرچی برسی خوبه.چه اینکه بفهمی حالت خوبه و چه بفهمی نه ،یه جای کار میلنگه با اینکه همه چی آرومه.

+خدایا شکرت،همه چی آرومه با تموم اشتباهایی که کردم و تمومی نداره.

تو در من زنده ای‌‌...

از چه گویم؟

از که گویم؟

با که گویم؟

که این دیوانه را 

از خود خبر نیست.

#فریدون_مشیری


شرح ِ حال :)))))))

آلارم: ۶:۱۵

+کلاس چی دارم؟

[متفکر  غلت میزند]

آلارم‌ ِ بعدی: ۶:۲۰

+بیوشیمی،چن تا غیبت دارم؟

[حین شمارش غلت میزند]


(آلارم‌ بعدی را خاموش میکند)


+آلارم بعدی ای وجود ندارد :)))

ناگهان میبیند ۶:۴۳ است

و با صورتی مچاله بیدار میشود

(جیغ جیغ کنان: کی ۲ اردیبهشت میره کلاس  اخه)

+نکته :بیوشیمی ۳ جلسه غیبت کردم -_-

پ.ن:همینجوری شمال هواش خواب آوره وای به بهارِش^_^

خونه ی مادربزرگه هزارتا قصه داره...

لحظه لحظه این سال که میگذشت دوست داشتم تموم بشه،تموم اتفاقای که افتاده بذارم پشت سرمو و هیچ وقت برنگردم که بهشون نیگا کنم.یه دیلیت مموری میکردم و همه چیز از اول شروع میشد.

الان که رسیدم به آخر سال ،همون حس دلواپسی سالای قبل رو دارم
به طرز عجیبی اصلا سعی نمیکنم اون همه فاجعه رو پاک کنم
دوست دارم بهشون فکر کنم فرار نکنم ازشون .میدونم هیچ وقت یادم‌نمیره حتی کمرنگ هم‌نمیشن ولی اینطوری راحت ترم .
خیلی بیرحمانست که اینجور ته سال ۹۵ وایسم و بگم من قوی بودم ولی بودم.

+خیال باف-سیناحجازی

دل تکونی بر وزن خونه تکونی

یه موقع هایی نیازه ادم‌خودشو گم کنه
اینقد غرق بشه تو نقش الکیش که نفهمه چجوری میگذره روزاش. بعد به خودش بیاد ناراحت بشه غصه بخوره فکر کنه،
پاشه
دوباره خودشو بسازه برگرده به خود ِقبلیش.
خود قبلیش اگه خوب بوده
یا نه،برنگرده؛ لحظه هاش خوب بشه ،روزاش خوب بشه، حالش خوب بشه...

که من اسیر این خزان تو به تویم....

لحظه آخر

+از چی بدت میاد؟

- همه چی رو میتونم تحمل کنم؛تنهایی،دروغ،کلک خوردن،بی شعوری،رو اعصاب بودن،نامردی و ....حتی خیانت اما بی معرفتی رو نه.

تنهایی

+ اگه قرار باشه بین کسی که  دوست داره ،دوسش نداری و کسی که دوسش داری ،

دوست نداره جون یکیشونو نجات بدی کدوم انتخاب میکنی؟

- اونی که دوسم داره.

چرا اخه ؟!

پدر و مادرم متعقدن شیراز از رشت دورتره به تهران(بنظر من فرقی نداره:/) واسه همین میگن خواهرم نمیتونه تند تند بره بیاد ولی من میتونم.

الان مسئله اینه من میخوام  تعطیلات برم خونه ،مامانم اینا شیرازن:/

 +بارون رشت بدون چتر:/ 

دلتنگی چی میگه ...

سخته دیگه ؛

کسی که حتی لحظه ی تولدش هم تنها نبوده، یهو تو  یه شهر دیگه تنها اینور اونور بره .

                                                                  ***

+چرا دانشگاه از دبیرستان بدتره ؟!همه میخوان شاخ همدیگرو بشکونن :/

+مخصوصا دخترا:/بهم رحم نمیکنن :/جا داشته باشه گیس و گیس کشیم راه میندازن  :/


از زبانم به دلم آید و از دل به زبان*

پارسال همچنین روزی  3:30 تعطیل شدم .آزمون تستی دینامیک و سینماتیک دادم.استاد فیزیکمون قهر کرد...در حدی که وسط کلاس درس گچ شو پرتاب کرد و گفت دیگه نمیام و رفت !طبق معمول" درس هر روز همان روز" رو نخوندم .فصل 1و2و3 زیست 1 و فصل 1و2 پیش 1 رو برای آزمون 24 مهر قلم چی خوندم.

امسال ؛بعد از 13-14سال تو همچین روزایی شمال هستم.هوای بارونی...خیابونای خیس...چاله و چوله های پر آب ...چتر...لباسای گرم...و آرامش.

*مولانا

گور بابای کنکور


ابجیمم داروسازی شیراز قبول شده :) منظورم خواهرم دوقلومه :) خودم داروی رشت :) رتبه  قُلم بهتر بود :)


پنجم دبستان !

امروز داشتم اینترنتی برگه تصحیح میکردم درسای مربوط به پنجم دبستان، یعنی عالیییی بودن بعضیااا
 
*یعنی چقد غلط املایی و لفظی
عبور= ابور
نفوذ=نفوس
تلویزیون=تلوزیون



*آقا این یکیم برای تمام سوالا اینکارو کرده یه جمله می نوشت تموم جمله های بعدی  حتی اگه یه کلمه مشترک بود خط گذاشته بود :))


* این یکی هم تو قسمت پاسخ عین صورت سوالا رو نوشته بود :)خسته بود :))




*از این حرکتش خیلی خوشم اومد :)
یکی برای همین سوال در مورد انرژی حرکتی این مثالو زده بود :انسان و  "حتا " حیوان ها می توانند راه بروند :))


 

شش حرفیست...

یه زمانی هست که دوست داری تا حد ممکن فاصله بگیری از جایی که  هستی واین  عین بی رحمیه .بگذره فقط میمونه دلتنگی، دلتنگی و دلتنگی.

پسا کنکور!

به قول استاد ریاضیمون قرار بود بعد از کنکور کره زمینو بگیرم تو دستمو و  محکم تکونش بدم از عظمت و شگفتی کارهایی که قرار بود انجام بدم!بله قرار بود انجام بدم ،فی الواقع هیچ کدام از اهداف و مقاصد والایم را انجام ندادم هیچ، دچار حس پوچی و خلا شدید نیز شده ام!نه اینکه تمام سال گذشته برای یک چیزی می دویدم آزمونی، امتحانی ،رتبه ای ،تشویقی، تمام شدن این دوران،کل کلی و ...  .و چون الان تقریبا هیچ چیزی ندارم که برایش بدوم  بسان  نوترون کشف نشده ای هستم که سر ِ قضیه اثبات شدن یا نشدن دعواست!

مثلا همان زرشکی چرک و کدر

تو بنشینی روی همان مبل قدیمی ،منم با یه کاسه گیلاس کنارت.تند تند بخوریشان و بلند بلند بخندی .هرچه دلت می خواهد بگویی،هرچه. دوباره تپل شوی و همگی حرص بخوریم که چرا اینقد میخوری. مثل همیشه ظهر ها بخوابی ،فقط کمی نه مثل الان . و راس ساعت 12:30 بگویی من گرسنمه.من چشمانم را باز کنم - اصلا بیا کمی بزرگتر کنیم رویایم را -همه چشمانمان را باز کنیم و بیدار شویم و تمام کسانی  را که می گویند چند ماه دیگر پیشمان نیستی فراموش کنیم ....به راستی معجزه چه رنگی ست؟

دفتر نقاشی:)

امروز کتابامو جمع کردم،یه سری دفترو کتابای قدیمی پیدا کردم:)مثلا دفتر نقاشیم که احتمالا برای 6یا 7 سالگیه:)

کی میاد با من بشینه رو نیمکت ؟:دی



آقااا،ترتیب عددا همینه که من نوشتم:دی 

و آن رویِ دیگر...

کنکور تمام شد ؛بخش غیر قابل انکار زندگی ام که گذشت و سخت هم.و بعدش ذره ای شک نداشتم ،هر چه که نتیجه اش بشه واسه سال بعد نمی مونم.و حالا می خوام بذارم کمی ازش دور بشم تا شاید خاطرات خوبی که تو سال تحصیلی گذشته داشتم به یاد بیارم!