وقتی مطمئنی و میدونی که هیچی درست پیش نمیره اونوقته که میترسی.آدم تو تاریکی ممکنه نترسه،بالاخره شبم صبح میشه دیگه نه؟ولی این تاریکیش فرق داره.نمیدونی کی صبح میشه،نمیدونی اصلا صبح میشه یا همه چی تو تاریکی تموم میشه؟دیوارا بلندن،نور رو نمیبینی و باید پاشی بری دنبال نور ولی نمیتونی،راهو بلد نیستی.مجبوری بشینی همونچا و اینقد منتظر بمونی تا صبح بشه،تا بالاخره صبح شدن بتونی زنده بمونی.اینه داستان این روزای ما.

دلم بدجور میسوزه برای اینترن و رزیدنت و پرستاری های رازی.بیشتر از حجم استرس وحشتناک این روزا،وقتی میدونی دقیقا چه خبره اون توو،وقتی میدونی بدون ماسک دستکش و گان و الکل هستن و اسمشونو خط مقدم ِ این روزاست حالت تهوع میگیرم.تاریخ هیچ جوری نمیتونه از پس  نشون دادن اینهمه قتل عام و جنایت بر بیاد.چجوری تو تاریخ میخوان بنویسن یه دوره ای بود یه ماه دوماه سه ماه روزی بیست تا  سی تا مرگ داشتیم واسه ایست قلبی و پنومونی و انفولانزا؟خیلی وقته گم شدیم تو تاریخ....