از وقتی که وبلاگ داشتم ،همون قدیم قدیما که تو بلاگفا بودم ،با هیجان میومدم پست مینوشتم نظر میخوندم نظر مینوشتم، همون موقع ها که یه عالمه دوست خوب ِ وبلاگی داشتم و کلی چیز ازشون یاد گرفتم ،حتی بعدش که بلاگفا توی ِ یه تیر ماهی یهو زد تموم خاطراتمو پروند و یه بخش خیلی زیادی از آرشیو م پرید و دیگه ماه به ماهم به وبلاگم سر نمیزدم ،بعد ترش که دیدم نه کلا این وبلاگ نصفه و نیمه که یه بخشی از خاطراتم توش هست و خیلیاش نیست رو نمیخوام و دیگه دست و دلم به نوشتن توش نمیرفت،حتی بعدترترش که پاشدم اومدم اینجا و فضاش غریب بود برام و آدمایی که بهشون عادت کرده بودم نبودن و دیگه واقعا فقط یه وقتایی میرفتم و میومدم ببینم هست اون وبلاگی که زدم و از بین اونایی که دنبال کردمشون چندتایی رو که پستاشون به دلم نشسته بودو میخوندمو میرفتم ،حتی حالام که وبلاگم شده یه صفحه ی بی روح ؛همیشه ی همیشه به ماه اسفند که میرسید یهو دلم میلرزید که ریحان جان نمیخوای یه پستی تو وبلاگت بذاری حتی با اینکه ممکنه کسی نخونه .
برعکس خیلیا که ته اسفند میشینن برنامه میریزن واسه سال جدید و هدفاشون،
منکه ته اسفند میرسم ؛به خودم میگم دختر برگرد پشت سرتو نگا ببین چی بهت گذشته، چیکارا کردی که نباید میکردی و چیا باید انجام میدادی و ندادی.
بعد دلم آروم میشه .
به خودم میگم اینهمه اتفاق خوب و بد افتاده ولی تو اینجایی، ته این سال واستادی،تموم نشدیو تمومش کردی.